پلهای مقوایی

یادداشتها و اشعار نیما مقدم از مجموعه پلهای مقوایی

پلهای مقوایی

یادداشتها و اشعار نیما مقدم از مجموعه پلهای مقوایی

شهر ما

شهر ما،شهر خیابانهای خیس و بی ترک

مردم قرآن و باران، سایه های بی کلک

 

قصه اسطوره های مشرقیمان، بی شمار

قصه پر شور پیچک پای کاج بی حصار

 

دخترانی داشت رنگ رازقی همرقص باد

در خم لبخندهاشان،چله از پا می فتاد

 

گرد اتشها نشستیم و به دل اتش زدیم

کودکی را نسیه دادیم و به اینجا امدیم

 

کوچه باغ شهر ما، سیمانی و سنگی شده

خانه های کوچکش،زندان دلتنگی شده

 

آسمان شهر ما شال سیه بر شانه اش

ابر از ما بر گرفته،برکت پیمانه اش

 

سادگی پنهان شده در پشت پرچین گناه

دستهای پس کشیده،چشمهای بی پناه

 

دختران شهر ما پشت حجاب رنگها

چشمهای شرقی و ترکیب با نیرنگها

 

عاشقی خط خورده اینجا عشق هم افسانه شد

حیف از آن شهر غزلها کین چنین ویرانه شد

 

آمدیم اینجا که مردم با خدا بیگانه اند

گنبد و گلدسته ها،تندیس غمگینخانه اند

 

 

 

پاییز

بر این مدار همیشه،

مطرود و زرد

رانده از این و مانده از آن؛

بیچاره در تلاطم اضداد مانده بود

روز تولدش از بامها که می گذشت،

دستان ارغوانی ناخواسته اش رها می شد

و سیلی از یاد رفته اش

خاک را به مرثیه میکشاند

و مرثیه را بر خاک

بر این مدار همیشه،

منفور و زرد

می رفت تا...

پاهای هرزه گرد ناخواسته اش،

آخرین سیب یادگار را غلطاند و گریه کرد،

می رفت تا...

 روز تولدش

 

من هم گریستم

تنها تر از سکوت،

در لا به لای نغمه های همین ساز بی صدا،

دیشب گریستم

 

خالی تر از خرافه و واضحتر از شراب،

تا مرز بی نهایت تردید رفته ام؛

وکنون که بی ستاره به پایان رسیده ام،

در خواب کیستم؟

 

آری عبور کن

عبور و سری هم تکان مده،

کین لاشه غرور

سزاوار پای توست

آن خنده های رفته ز یادم که رفت،

رفت

تنها ندیم شب سرد من،هوای توست

 

فردا به کوی باده فروشان که میروی،

فریاد کن که اخرین سبوی ترکدار شب شکست،

 

من هم کنون به سوگ خودم در کنار خویش

باری گریستم

دیگر ترانه خوان نفسهای خسته نیستم

در سوگ خستگی و حال نزار خویش

 من هم گریستم

 

خاک

یاد آن روز که از عشق نمی نالیدیم

یاد آن شب که به هر فاصله می تابیدیم

یاد آن سبز که بی قاعده هم گل میداد

یاد آن سرخ که بر میکده می مالیدیم

چه ستونها که سر از خاک به افلاک زدند

که به باور برسیم آتیه جاویدیم

چه امیران که سر خویش بر این خاک زدند

ما هم از صولت این خاک به خود بالیدیم

پرده شب که پر از زخم زه ارش بود

قصه خوان،طاق به سر میزد و میخوابیدیم

ولی از دولتی آنهمه پردازش عیش

تا به بن بست رسیدیم عنان تابیدیم

یار صدساله رها کرده ز میدان رفتیم

دست_حالا چه کنم _را به جبین ساییدیم

خاک بخشنده ز تاراج،سر و پا را داد

زیر تابوت غریبش چه به سر پاشیدیم؟

سبز دیگر ندهد جز به حقارت ثمری

دختر رز نشود یافت که ما کاویدیم

شب مدیدیست عزادار همان تابوت است

ما هم این خاک ترک خوره وطن نامیدیم

 

تنها

سری به من نمی زنی، سری به این ترانه ها

سری به من که خسته ام ز اعتبار شانه ها

 

سری به این عصاره خزان و بغض و اشتباه

سری بزن ببین مرا میان این زبانه ها

 

تو هم مرا قلم بزن به یک اشاره،شک نکن

خدا کند رها کنی مرا از این شبانه ها

 

دلم گرفته بود و کس هوای دیدنم نکرد

بریده ام ز رنگها،خسته از این بهانه ها

 

خوشم به میهمانی هر شب و میهمان خود

همین سکوت خانه و بزم سکوتخانه ها

 

ببین چگونه کم شدم در این حصار بی خدا

در این سکوت کهنه غبار استانه ها

 

ترحمی مکن مرا که این چنین شکسته ام

هوای گریه کرده ام به زیر تازیانه ها

 

سری به من مزن دگر که با خیال دلخوشم

میا نظاره ام مکن کنج غریبخانه ها