آن عشق وصله خورده که نخ نما شده بود
آن بخت آبله رویی که بی حیا شده بود
پس مانده های رفاقت که رنگ پس میداد
آن چشم شوخ نگاری که بی وفا شده بود
این روی رویه بسته و این حال رو به زوال
این قلب بسته زبانی که مبتلا شده بود
طفلک دلی که دلش خوش به فال حافظ بود
این استخاره ها که دمادم خطا شده بود
ارزانی خودت، ضمیمه کن به خاطره ی
مردی که رفت و فقط رد پا شده بود
مردی که در توهم نام تو دست و پا میزد
دستی که می فشرد و به ناگه رها شده بود
آواز کن که چنان بی صدا ترک می خورد
تصنیف خش خش برگ مرده ها شده بود
آواز کن که کم شده بود و دگر نمیخندید
خود علت اشاره و خنده ها شده بود
این خاطرات غبار گرفته را که شکل تو اند
آن اشکهای دروغی که بی صفا شده بود
ارزانی خودت، ضمیمه کن به خاطره ی
آن عشق وصله خورده که نخ نما شده بود
چه ها شده بود با آن دلی که رها شده بود و یاری که بی وفا شده بود ...
قشنگ بود
خودمونم نفهمیدیم چی به کجا شده بود
مرسی
درود نیما جان!!
سر سری وبلاگت رو خوندم.بزودی میام حسابی خدمتت میرسم.
حالا فعلا بلیینکیم همو.
شاد باشی عزیز
چرا دیگه نمی نویسی؟
خوب دست من نیست که، دیگه پیر شدیم