شهر ما،شهر خیابانهای خیس و بی ترک
مردم قرآن و باران، سایه های بی کلک
قصه اسطوره های مشرقیمان، بی شمار
قصه پر شور پیچک پای کاج بی حصار
دخترانی داشت رنگ رازقی همرقص باد
در خم لبخندهاشان،چله از پا می فتاد
گرد اتشها نشستیم و به دل اتش زدیم
کودکی را نسیه دادیم و به اینجا امدیم
کوچه باغ شهر ما، سیمانی و سنگی شده
خانه های کوچکش،زندان دلتنگی شده
آسمان شهر ما شال سیه بر شانه اش
ابر از ما بر گرفته،برکت پیمانه اش
سادگی پنهان شده در پشت پرچین گناه
دستهای پس کشیده،چشمهای بی پناه
دختران شهر ما پشت حجاب رنگها
چشمهای شرقی و ترکیب با نیرنگها
عاشقی خط خورده اینجا عشق هم افسانه شد
حیف از آن شهر غزلها کین چنین ویرانه شد
آمدیم اینجا که مردم با خدا بیگانه اند
گنبد و گلدسته ها،تندیس غمگینخانه اند
باسلام خدمت شما
مطالب شما را خواندم موفق باشی به من سر بزن
اگر این شعرات جدید باشه و باعثش هم این وبلاگ باشه به خودم میبالم
ضمنا هیف باح صابونه حیف
ضمنا بعد از تایپ یکبار دیگه ویراستاریش کن
ضمنا موفق باشی
رضای عزیز ممنون که اینقدر با دقت می خونی.
دقیقا بعد از یکی دو سال با ایجاد این وبلاگ دوباره دارم می نویسم و این رو مدیون توام در ضمن اون حیف نونه که با ح صابونه