پلهای مقوایی

یادداشتها و اشعار نیما مقدم از مجموعه پلهای مقوایی

پلهای مقوایی

یادداشتها و اشعار نیما مقدم از مجموعه پلهای مقوایی

بم

بیا بابا تو پای بسترم بنشین

دلم تنگ نوازشهای دستان پراز درد است

بیا بابا هوا سرد است میدانم

زمانه سخت نامرد است

بیا کین اتش کم سو ،سحر خاموش خواهد شد

و از فردا بهارستان ما زرد است.

بگو مادر که ان گهواره کوچک

هنوزش هجم خوب مهربانیهاست

بگو مادر که ان دستان بی محنت،هنوزش بهترین امنیت دنیاست

bam

ایران

ای شهرهای بی رمق،کو بانگ های و هویتان

ای کوچه های خط خطی،عابر نیاید سویتان

 

نعش قلندرها چنین درگیرگورستان پیر

توسن سواران شفق درقصه شبها اسیر

 

میراث پاک لاله ها،بر دوش اهن پاره ها

شهزاده های پاپتی،در سایه پسکوچه ها

 

ای خاک گردان سوار ای سرزمین سربدار

از کنج کاغذ پاره ها،یک مرد تهمتن بیار

 

ای خاک خواب الوده اسطوره های خاوری

ای مام داغ بر جبین ای در غزلها بستری

 

برخیز نی در شأ ن تواینگونه بی عصیانگری

برخیزو دم در کوس ونی،کز هر دلی عاشقتری

 

برخیز تا بر پا کنیم ان تخت جمشید کبیر

این گرد وخاک کهنه را جا کن به چشمان کویر

 

اهریمن هر قصه را بسپار بر دستان ما

ارش به تیرش میزند بابابزرگم با عصا

 

کن ان سرای با صلابت،پر شکوهم را بپا

پندار نیکش با من و باران عیدش با خدا

 

ای خاک شرحه شرحه برگیراز تمدن سهم خود

هفت اسمان نقره ات از غصه یکدم اشک شد

 

ای سرزمین قلبها،برخیز از خواب عدم

تا باز قامتگه شوی بر شهریاران عجم

 

کین بوستان تازه پا بی ریشه ویران میشود

با خاک تو،با خون من،این خاک ایران میشود

 

زندگی

دالان سرددلواپسیهای غروب؛

      بهم خوردن دربهای زندگی؛

           صندلی رنگ پریده انتظار مرگ؛

 

از درون گنجه های مادربزرگ

            عشق را باید جست...

بعد از تو

بعد تو بر شب یک کوچه قسم خواهم خورد

که نگاهم پی دیوار حیاطی نرود؛

که همه خاصیت مشرقی چشم تویی

جذبه ات ناب ترین قافیه هاست

و دلم در پس ان خوبترین معجزه جا ماند و گرفت

خنده ات پاکترین تجربه هاست

 

بعد تو لذت بودن چه عذابی دارد

قلب خاکستریم حال خرابی دارد

و تو یعنی که کسی امد و رفت

عشق،یعنی که کسی امد و برد

مرگ یعنی من شب سوخته در زیر همه خاطره ها

من همانم که خدا بود ولی کافر مرد

 

خانه ای بود و کسی بود و هزاران پیغام

خانه ماندست

 و کس مرده و پیغامی نیست

 

بعد من معنی لبخند تو زیبا تر باد

شهر شبهای نگاه تو بهاری تر باد

همچنان سلطه عاشقیت، پر دلبر باد

 

روزگار من و سودای طلایی طی شد

وای از ان خاطره و از دل سنگت فریاد

 

 

سفر

حوض فیروزه ی ما رنگ نگاه تو نداشت

هیچ چشمی به دل اینگونه خیالی نگذاشت

 

حوض فیروزه ی ما خاطره ی بازی بود

چشم فیروزه ایت یار هوسبازی بود

 

باز در دفتر ایام میان من و تو

دست تقدیر قلم زد به نشانی که برو

 

و کنون بی غزل و خانه و ان حوض نگاه

میروم گریه کنم پشت خیابان سیاه

 

میروم خاطره ات همسفر این همه راه

به دیاری که نه ره دارم و نی چشم براه