پلهای مقوایی

یادداشتها و اشعار نیما مقدم از مجموعه پلهای مقوایی

پلهای مقوایی

یادداشتها و اشعار نیما مقدم از مجموعه پلهای مقوایی

ترانه

ز یک چروک خمیده بروی چهره خیسم

دوباره بر سر آنم ترانه ای بنویسم

 

من آن ترانه سرای ترانه های غریبم

که غیر از اینهمه مردم،کسی نداده فریبم

 

کنار خاطره هایی که آمدند و نبودی

دلم گرفت و کشاندم به روزگار کبودی

 

من آن ترانه سرایم که مانده با دو ترانه:

نگاه لحظه آخر ،همین سکوت شبانه

 

میان دلهره و شب به اتهام عبورت

منم که خاطره دارم ز راه خانه دورت

 

منم که غرق حسادت به ماه آبله رویم

ندیم شام تو گشته، به بغض خود چه بگویم؟

 

تو هم برو به سلامت،دوباره واژه رفتن...

فقط تو میروی اما فقط نمی شکنم من

 

تو رفتی و غم عالم به عمر رفته خریدم

منی که بی تو شدن را ز پشت پنجره دیدم

 

تو را به هر چه جدایی، قسم به حال خرابم

به شوق آنکه بیایی خوشم به لحظه خوابم

 

خدای قهقهه هایت ببین به حال گدایی

برای خنده به حالم "خدا کند که بیایی"

خود کشی

 

"مردی که روبروی تو سیگار میکشد،"

با سرفه های خشک،

با یار نیمه راه خود این پای بی رمق؛

خود را ز مسلخ چشمت به دار میکشد

 

در جمع با تو شدن ساز میزند

در کسر بی تو نشستن هوار میکشد

 

آرام می نشیند و بر بوم خاطرات،

آواز رهگذر کوچه را بهانه میکند،

بر روی هر چه پنجره دیوار میکشد

 

آرام می نشیند و چشمش به چشم توست

یک دست زیر چانه و یک دست خسته را،

بر سیمهای پاره گیتار میکشد

 

بر این مدار زمان چرخ خورده است،

با کوله بار پر از نقطه سیاه

خود را به جای منفی بردار میکشد

 

فردا که میروی نگهی پشت سر مکن

کو پشت سر به تمام گذشته اش،

خطّی به معنی انکار میکشد...

 

خود را به زیر اینهمه آوار میکشد

"مردی که روبروی تو سیگار میکشد"

شهر ما

شهر ما،شهر خیابانهای خیس و بی ترک

مردم قرآن و باران، سایه های بی کلک

 

قصه اسطوره های مشرقیمان، بی شمار

قصه پر شور پیچک پای کاج بی حصار

 

دخترانی داشت رنگ رازقی همرقص باد

در خم لبخندهاشان،چله از پا می فتاد

 

گرد اتشها نشستیم و به دل اتش زدیم

کودکی را نسیه دادیم و به اینجا امدیم

 

کوچه باغ شهر ما، سیمانی و سنگی شده

خانه های کوچکش،زندان دلتنگی شده

 

آسمان شهر ما شال سیه بر شانه اش

ابر از ما بر گرفته،برکت پیمانه اش

 

سادگی پنهان شده در پشت پرچین گناه

دستهای پس کشیده،چشمهای بی پناه

 

دختران شهر ما پشت حجاب رنگها

چشمهای شرقی و ترکیب با نیرنگها

 

عاشقی خط خورده اینجا عشق هم افسانه شد

حیف از آن شهر غزلها کین چنین ویرانه شد

 

آمدیم اینجا که مردم با خدا بیگانه اند

گنبد و گلدسته ها،تندیس غمگینخانه اند

 

 

 

پاییز

بر این مدار همیشه،

مطرود و زرد

رانده از این و مانده از آن؛

بیچاره در تلاطم اضداد مانده بود

روز تولدش از بامها که می گذشت،

دستان ارغوانی ناخواسته اش رها می شد

و سیلی از یاد رفته اش

خاک را به مرثیه میکشاند

و مرثیه را بر خاک

بر این مدار همیشه،

منفور و زرد

می رفت تا...

پاهای هرزه گرد ناخواسته اش،

آخرین سیب یادگار را غلطاند و گریه کرد،

می رفت تا...

 روز تولدش

 

من هم گریستم

تنها تر از سکوت،

در لا به لای نغمه های همین ساز بی صدا،

دیشب گریستم

 

خالی تر از خرافه و واضحتر از شراب،

تا مرز بی نهایت تردید رفته ام؛

وکنون که بی ستاره به پایان رسیده ام،

در خواب کیستم؟

 

آری عبور کن

عبور و سری هم تکان مده،

کین لاشه غرور

سزاوار پای توست

آن خنده های رفته ز یادم که رفت،

رفت

تنها ندیم شب سرد من،هوای توست

 

فردا به کوی باده فروشان که میروی،

فریاد کن که اخرین سبوی ترکدار شب شکست،

 

من هم کنون به سوگ خودم در کنار خویش

باری گریستم

دیگر ترانه خوان نفسهای خسته نیستم

در سوگ خستگی و حال نزار خویش

 من هم گریستم