پلهای مقوایی

یادداشتها و اشعار نیما مقدم از مجموعه پلهای مقوایی

پلهای مقوایی

یادداشتها و اشعار نیما مقدم از مجموعه پلهای مقوایی

پلهای مقوایی

 

من از احساس تر بودن به یاد ساقه می پیچم

من از بوی اقاقیها به سوی جاده می پیچم

 

من از داروغه ها اینجا سراغ از عشق میگیرم

از این بی ابی گلهای این سجاده دلگیرم

 

زمستان نیست،باران نیست،صدا در لحظه هم جاریست

ولی گلخانه تب  دارد،هوا از قاصدک خالیست

 

تو را در زیر خاکستر به یاد عشق میدارند

مرا در باغ بی باران به سوگ لاله میکارند

 

و من در حسرت باران،به یاد سیب میمانم

به گورستان بی روزن،شبی از مرگ میخوانم

 

دل و خوشباوریهایش کنار خنده جا مانده

درخت ارزوها را شکوه اشک لرزانده

 

همیشه شعرمان سرد است و چشمی را نمی بندد

نگاه کودکان اینجا به دلقکها نمیخندد

 

به نام رنگ یکرنگی دچار گریه باید شد

حدیث از شعله باید گفت،وقتی سایه باید شد

 

چنان ما خرده میگیریم از استقلال گلخانه

که از بیم بداوایی قناری مانده در لانه

 

دگر کو اعتبار بوی یاس و رنگ خاکستر

نسیم و لاله دور از هم،شب و فریاد همبستر

 

به دیوار شهامت عکس انگشتان خون الود

و مادر یاد فرزندش که وقتی رفت،خندان بود

 

چقدر از نم نم باران به یاد عشق افسردیم

چقدر از مرگ باورها به دست لحظه ها مردیم

 

حکایت نقل سیمان است و اینجا پر ز تیراهن

حکایت مرگ پروازاست و از هر خانه ای شیون

 

هجوم وحشی وحشت به نفرینگاه تنهایی

شب تاریک و عابر کور و پلهای مقوایی

 

هجرت

 

اینجا شعور شعرش ابستن هبوط است

معراج بادبادک محکوم بر سقوط است

 

اینجا شراره هایش در نام شب اسیرند

اینجا بنفشه هایش همصحبت کویرند

 

اینجا صدا به ناحق در اشک مینشیند

وقتی رسیدنش را باید کسی نبیند

 

باید زبی گناهی تا مرز قاصدک رفت

از نفتهای بی عشق تا سجده های بی نفت

 

باید که رفتنی شد انجا که شب تمام است

انجا که در صداقت تنها شدن حرام است

 

انجا که نی لبکها در پیش لب عزیزند

انجا که چشمهاشان از گریه می گریزند

 

انجا عبور باران از کوچه بی حیا نیست

در کوچه باغ خوبی حرفی ز انتها نیست

 

باید به واژه امیخت مفهوم را رها کرد

باید بنام فردا لبخند را فدا کرد

 

اواره حظورم در متن پاک باران

باید غبار پس زد از روی جلد قران

 

یادم به کوچه امد روزی پر از خدا بود

انروزها سلام همسایه بی ریا بود

 

اواز ناودانها باعطر کاه و گل بود

افسانه نجابت در شرمگاه دل بود

 

اینجا زمانی احساس با اشک مهربان بود

انروزها کبوتر، مهمان اسمان بود

 

شبها ستاره ها را با شک نمیشمردند

مرگ ستاره ها را بر ذهن میسپردند

 

اما شبی رفاقت،از امدن حذر کرد

ان شب سخاوت عشق،از کوچه مان سفر کرد

 

اری شرارت باد با پنجره چه بد کرد

دیو سیاه تقدیر،گلپونه را لگد کرد

 

بر ارتقاء پولاد،سیمان چه افرین گفت

قانون به گریه افتاد،منطق که ترک دین گفت

 

وکنون که لفظ لبخند در انتقاد جاریست

جای ترانه های بابا بزرگ خالیست

 

انتظار

اینجا هجوم مرگ است اینجا هوا ندارد

اینجا نماز مردم حرف از خدا ندارد

 

اینجا نفس حرام است اینجا دلی نمانده

اینجا کسی از اغاز،از نو شدن نخوانده

 

این اسمان نه ابیست کین انعکاس اشک است

ان اخرین شقایق،بر گور لاله پیوست

 

بر عاشقان چه امد،از کینه زمان داد

بربند چون بماند شیرین به حکم فرهاد

 

اه ای مسافر شب دزدان به دین حریصند

با یک ترانه برگرد،کین مطربان مریضند

 

در راه خانه ما،سرها بریده بسیار

گلهای خانه در خون،اهسته گام بردار

بم

بیا بابا تو پای بسترم بنشین

دلم تنگ نوازشهای دستان پراز درد است

بیا بابا هوا سرد است میدانم

زمانه سخت نامرد است

بیا کین اتش کم سو ،سحر خاموش خواهد شد

و از فردا بهارستان ما زرد است.

بگو مادر که ان گهواره کوچک

هنوزش هجم خوب مهربانیهاست

بگو مادر که ان دستان بی محنت،هنوزش بهترین امنیت دنیاست

bam

ایران

ای شهرهای بی رمق،کو بانگ های و هویتان

ای کوچه های خط خطی،عابر نیاید سویتان

 

نعش قلندرها چنین درگیرگورستان پیر

توسن سواران شفق درقصه شبها اسیر

 

میراث پاک لاله ها،بر دوش اهن پاره ها

شهزاده های پاپتی،در سایه پسکوچه ها

 

ای خاک گردان سوار ای سرزمین سربدار

از کنج کاغذ پاره ها،یک مرد تهمتن بیار

 

ای خاک خواب الوده اسطوره های خاوری

ای مام داغ بر جبین ای در غزلها بستری

 

برخیز نی در شأ ن تواینگونه بی عصیانگری

برخیزو دم در کوس ونی،کز هر دلی عاشقتری

 

برخیز تا بر پا کنیم ان تخت جمشید کبیر

این گرد وخاک کهنه را جا کن به چشمان کویر

 

اهریمن هر قصه را بسپار بر دستان ما

ارش به تیرش میزند بابابزرگم با عصا

 

کن ان سرای با صلابت،پر شکوهم را بپا

پندار نیکش با من و باران عیدش با خدا

 

ای خاک شرحه شرحه برگیراز تمدن سهم خود

هفت اسمان نقره ات از غصه یکدم اشک شد

 

ای سرزمین قلبها،برخیز از خواب عدم

تا باز قامتگه شوی بر شهریاران عجم

 

کین بوستان تازه پا بی ریشه ویران میشود

با خاک تو،با خون من،این خاک ایران میشود